من فرزند او هستم.عمر دستور داد زن را بیاورند.زن که فهمید علت اظهارش چیست،به همراه چهار برادرش و نیز چهل شاهد در محکمه حاضر شد.
عمر از جوان خواست تا ادعایش را مطرح نماید.جوان گفته هاى خود را تکرار کرد و قسم یاد کرد که این زن مادر من است.
عمر به زن گفت:شما در جواب چه مى گویید؟ زن پاسخ داد:خدا را شاهد مى گیرم و به پیغمبر سوگند یاد مى کنم که این پسر را نمى شناسم.او با چنین ادعاى مىخواهد مرا در بین قبیله و خویشاوندانم بى آبـرو سازد.
من زنى از خاندان قریشم و تا بحال شوهر نکرده ام و هنوز باکره ام.در چنین حالتى چگونه ممکن است او فرزند من باشد؟عمر پرسید: آیا شاهد دارى؟زن پاسخ داد: اینها همه گواهان و شهود من هستند.آن چهل نفر شهادت دادند که پسر دروغ مى گوید و نیز گواهى دادند که این زن شوهر نکرده و هنوز هم باکره است.
عمر دستور داد که پسر را زندانى کنند تا در باره شهود تحقیق شود.اگر گواهان راست گفته باشند،پسر به عنوان مفترى مجازات گردد.مأموران درحالى که پسر را به سوى زندان مى بردند، با حضرت على علیه السلام برخورد نمودند،پسر فریاد زد:یا على! به دادم برس.زیرا به من ظلم شده و شرح حال خود را بیان کرد.
حضرت فرمود: او را نزد عمر برگردانید.
چون بازگردانده شد، عمر گفت:من دستور زندان داده بودم.براى چه او را آوردید؟
گفتند:على علیه السلام دستور داد برگردانید و ما از شما مکرر شنیده ایم که با دستور على بن ابى طالب علیه السلام مخالفت نکنید.در این وقت حضرت على علیه السلام وارد شد و دستور داد مادر جوان را احضار کنند و او را آوردند.آن گاه حضرت به پسر فرمود:ادعاى خود را بیان کن.
جوان دوباره تمام شرح حالش را بیان نمود.على علیه السلام رو به عمر کرد و گفت:آیا مایلى من درباره این دو نفر قضاوت کنم؟ عمر گفت:سبحان الله ! چگونه مایل نباشم و حال آنکه از رسول خدا صلى الله علیه و آله شنیده ام که فرمود:على بن ابى طالب علیه السلام از همه شما داناتر است.حضرت به زن فرمود:درباره ادعاى خود شاهد دارى ؟گفت: بلى !
چهل شاهد دارم که همگى حاضرند.
در این وقت شاهدان جلو آمدند و مانند دفعه پیش گواهى دادند.على علیه السلام فرمود:طبق رضاى خداوندحکم میکنم.همان حکمى که رسولخداصلى الله علیه وآله به من آموخته است. سپس به زن فرمود:آیا در کارهاى خود سرپرست و صاحب اختیار دارى؟ زن پاسخ داد:بلى ! این چهار نفر برادران من هستند و در مورد من اختیار دارند.
آن گاه حضرت به برادران زن فرمود: آیا در باره خود به من اجازه و اختیار مى دهید؟ گفتند:بلى! شما در باره ما صاحب اختیار هستید.حضرت فرمود:به شهادت خداى بزرگ و شهادت تمامى مردم که در این وقت در مجلس حاضرند.این زن را به عقد ازدواج این پسر درآوردم و به مهریه چهارصد درهم وجه نقد که خود آن را مى پردازم.سپس به قنبر فرمود:سریعاً چهارصد درهم حاضر کن.قنبر چهارصد درهم آورد.
حضرت تمام پولها را در دست جوان ریخت.فرمود: این پولها را بگیر و در دامن زنت بریز و دست او را بگیر و ببر و دیگر نزد ما برنگرد مگر آنکه آثار عروسى در تو باشد،یعنى غسل کرده برگردى. پسر از جاى خود حرکت کرد و پولها را در دامن زن ریخت و گفت:برخیز! برویم.در این هنگام زن فریاد زد:النار! النار! اى پسر عموى پیغمبر آیا میخواهى مرا همسر پسرم قرار بدهى؟! به خدا قسم ! این جوان فرزند من است.
برادرانم مرا به شخصى شوهر دادند که پدرش غلام آزاد شده اى بود این پسر را من از او آورده ام.وقتى بچه بزرگ شد به من گفتند:فرزند بودن او را انکار کن و من هم طبق دستور برادرانم چنین عملى را انجام دادم ولى اکنون اعتراف مى کنم که او فرزند من است.دلم از مهر و علاقه او لبریز است.مادر دست پسر را گرفت و از محکمه بیرون رفتند.
عمر گفت:اگر على نبود من هلاک شده بودم.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 387
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5